فشرده ای از زندگی و سروده های زنده یاد محمد تقی ساکت پدر
فشرده ای از زندگی و سروده های زنده یاد محمد تقی ساکت پدر
در اینجا مختصری از زندگی و در پی آن چند شعری از سروده های وی در سال 32 و برخی سروده های اخیر ایشان را خواهیم خواند. شایان گفت است که:
شورای شهر تربت حیدریه(زادگاه ایشان) طی حضور رسمی در منزل ایشان پس از فوت درخواست داشتند تا پیکر ایشان به قطعه ی نام آوران منتقل و تندیسی از ایشان ساخته شود.که با مخالفت همسر ایشان خانم شمسی زمانیان و بازماندگان پیکر ایشان در نهایت در بهشت رضا به خاک سپرده شد.
زنده ياد محمد تقی ساکت فارغ التحصيل ادبيات زبان انگليسي و فرانسه و مسلط به تاريخ و فلسفه و شعر ايران و عرب و جزو مفاخر شهرستان مشهد و از دوستان استاد شفيعي كدكني و هم مدرسه ای و دوست استاد مرتضی کاخی و شاعر فقید سیاوش کسرایی بود. سالها رئيس انجمن داروسازان و نخستین رییس شورای سجاد شهرمشهد پس از انقلاب اسلامی. وي شاعری توانمند که اشعارش در روزنامه ستاره شرق وآژیر شرق و دیگر روزنامه ها به چاپ میرسید.تاسيس بزرگترین دراگ استور و داروخانه شبانه روزی ايران به نام داروخانه كیوان با ٤٠سال فعاليت كه داراي اورژانس رايگان دارو در ٢٤ساعت بود. در سال ٣٢پس از كودتا تا سال ٣٦زنداني سياسي رژيم قبل بود. وي عضوفعال چندين موسسه ي خيريه بود و تا روزهاي واپسين عمر از دستگيري نيازمندان دريغ نداشت و به اين شهره خصلت در مشهد شهره بود.وي پس از بازنشسته شدن از كار داروخانه به كشاورزي روي زمينهاي اجدادي در جلگه رخ پرداخت. و براي كسب تجربه و دانش كشاورزي4سال مستمع آزاد كلاس های دانشكده ي كشاورزی را از سر گذراند. و در كشاورزي و محصول ارگانيك چندین سال پیاپی موفق به اخذ جايزه بهترين محصول استان شد.و تا اخرين روزها از كشاورزي دست نكشيد.وي در سن ٨٤ سالگي در اثر ايست قلبي در مشهد چشم از جهان فرو بست. فرزند بزرگ وی کیوان ساکت و فرزند کوچکتر آرمان ساکت هستند.
جوانی (برای پسرم کیوان)
ای فروزنده چراغ دل ما ای که جوانی تا به پیری نرسی قدر جوانیت ندانی
ما هم افسرده دل و مرده چو امروز نبودیم تو هم ای جان پدر نیز بدین حال نمانی
--------------------------------
باور نداشتم که چو مرغی شکسته بال با خون دل به کنج قفس آشیان کنم
باور نداشتم که بدین دلشکستگی چون جغد یاس شرح ملالت بیان کنم
آیا منم که هیچ ندانم که کیستم یا آنکه در کجای زمان ایستاده ام
یک لحظه کام دل نگرفته ز روزگار بیهوده نقد عمر به تاراج داده ام
آیا منم که نغمه و فریاد زندگی در خاطرم فسرده و ازیاد رفته است؟
گلهای شادمانی و شور وشرار عشق در من غبار گشته و بر باد رفته است
هر گه بعمر رفته نظر میکنم دریغ جز خاطرات تلخ بیادم نمیرسد
جز انتظار و صبر و شکیباییم کنون اینجا کسی به یاری و دادم نمیرسد
بس سالها که سینه ی پر انتظار من کانون گرم آتش عشق و امید بود
پیوسته بر لبان من از گلبن حیات گلبوسه های شادی و عشق ونوید بود
بس نقش دلپذیر که دستان آرزو بر پرده ی ضمیر و خیالم کشیده بود
بس نغمه های دلکش و آهنگهای خوش گوش دلم ز چنگ تصور شنیده بود
آن روزها تجسم آینده ای نه دور آرام بخش جان پر از اضطراب بود
و امروز مضطرب که امیدی بدان شکوه یکسر تمام خواب و خیال و سراب بود
از آن همه تصور زیبایی و کمال جز یاس و غم بجای ندارم نشانه ای
وز کاخ آرزوئ فرو ریخته بجای در خاطرم نمانده بجز نقش و خانه ای
---------------------------------------
من که بودم؟
رهروی گم کرده راهی بسته در دام فریبی
غرقه در بحر گناهی
بی خبر از راه خلقت خود پسندی خود فریبی
از حقیقت دور مانده ناشناسی بی پناهی
مانده در طوفان وحشت مرغک بی آشیانی
یا درون آتشی سوزنده خشکیده گیاهی
-------------------------------------------------------------------------------
ای بهار ای خجسته پیک امید تو به زندان سفر توانی کرد؟
با نسیم حیات بخش سحر سوی ما هم گذر توانی کرد؟
ای بهار ای مسافر همه سال چهره ات غمزده است و پا خسته
برج وباروی این بنای عظیم نکند راه بر تو هم بسته
من از این پشت میله ها شب و روز منتظر مانده ام بهار رسد
بار دگر نوای عشق و امید با بهاران به این دیار رسد
راستی ای بهار شادی زا همه جا درد و محنت و جنگ است؟
هر کجا را که رفته ای آیا؟ دیده ای آسمان همین رنگ است؟
دیده ام من تو را به زیبایی با همه شادی و نشاط و امید
همه جا عشق بود و لطف و صفا همه جا سبزه و گل و شادی
یاد آن جاودانه در دل ماست یاد عید و بهار آزادی
چهره دختر قشنگ بهار باز هم غم زده است و غمگین است
غنچه خنده نیست بر لب او همچنان پر غبار و پر چین است
-----------------------------
نقش چهره
در چهره ی تو نقش است غم، با قلمی خوانا هر چند که خاموشی، ای غم زده ی زیبا
پنهان ز چه می داری، رنجی که به دل داری چشمان تو می گوید، این راز نهان گویا
اینجا گل شادی زا، هرگز نتوانی چید جز لاله نمی روید، در وادی ماتم زا
هر سرو روان بینی از غصه سیه پوش است بس نخل جوان افکند دستان ستم از پا
با هر که سخن گویی در چهره ی او بینی یا آه غم انگیزی یا خنده ی پر معنی
با این همه می دانم اندوه نمی پاید هرچند بود چون کوه یا بیشتر از دریا
غم مایه ی جانکاهی ست از خویش به دورافکن امروز به شادی کوش دیرست بسی فردا
در جمع عزاداران، دلشاد نشاید بود انسان نتواند بود، دور از غم انسانها
من در قفس زندان با یاد شما شادم دل پیش شما دارم بی دغدغه بی حاشا
محمد تقی ساکت 1332
------------------------------